| ||
|
Friday, May 17, 2002
اين كوچه اي كه درويش مسلك تر از ماديان پدر بزرگ مي خواهد كه راه خودش را رفتن زير پاهايم ايستاد و رفت توي فكر چقدر مي خواست دلم شور نزند براي درياي پشت سر آهاي دختر توي اين نوشته ها كه مغزم را مد كرده اي براي براي راه رفتنت سري كه درد نمي كند ..! ديگر فراموشش كن لحظه اي كه مي خواهد بروم پيدا نمي شود توي اين بازي كم كم دارد خوشش مي آيم دستش را بگير و عمو زنجير انداختي ..! نكند پارو شكسته بود و گچ مثل صورت من ترسيد اين آدم بدون قاعده عادت كرده است كه ... كه ... نمي توانست هم بهار باشد و هم ... راستي شكوفه نزدي اين همه سوژه ول توي دستم جفتك ميزند آنوقت ... اصلا بياييد برويم ...
Comments:
Post a Comment
|