| ||
|
Tuesday, May 21, 2002
اينجا بالاي شهر است با سكوت ساختگي اش و مردمي كه چقدر چندشم مي شود با اين حال كه اين دراويش احمق فروغ را بسته اند..! گلابم ظهيرالدوله را پاك مي كند و در پيامي كه خواب نيست اين قاب "نمي شود" كجا كه نرفت نه نمي رود اصلا توي اين ظهر كثيف من كه بالاي خودم نشسته دستهايش مي رود جلو به عشقي كه زمين مسافتي نيست پياده شديم چيزي ته جيبم حماسه مي شود حالا با شلواري كه دينش به خيابان ادا نشده است راست به سمت خودم مي دوم به دري كه هيچگاه نزد و پلكهايش ...
Comments:
Post a Comment
|