| ||
|
Wednesday, May 15, 2002
چقدر امشب خوابش مي آيد با آدمي كه توي من روي جنازه سگي بساطش را پهن كرده تا شكستن اين قفلها ديوار روبرو را جر بدهد قوري : قند : استكان : مي تواني بما ني يا بروي C پشت هزار و چند ميليون سال ديگر يا بعد C كه اينجا را بفروشي براي خودت روي آن ستاره اي كه روشنتر از مرگ است زمين بخري دوباره برگردي يا بر نگردي ] آنجا را بفروشي روي اين زميني كه دلش آب شده زمين بخري يا نخري ] يا تمام اين گريه ها را جمع كني ببري توي موزه از فرق " ژكوند " تا نوك انگشتانش بخندي يا نخندي ] سوار خودم بشوي با اين مداد بروي آسيابهاي اين دفتر را خراب بكني يا نكني ] به هر حال قهرمان اين قصه آنقدر زمان نمي خواهد [ يا مي خواهد.. براي رسيدن به معلوم نيست كجا پنجره : قند : درخت : از آخر اين اولين لحظه اي كه ديدمت لبهات تمام ثانيه را شكسته اند شايد از همينجا شروع شد كه گفتم چقدر براي تنهايي وقت زياد است توي اين غار غارك كه دائم پوستمان مي كند يك . در جيب من و يك . در جيب تو اين صليب را كه بگذارم وسط اين ريل را كه بگذاري اين طرف خلاف كدام قانون مي شود يك خون : قند : قطار : . . .
Comments:
Post a Comment
|