| ||
|
Friday, March 31, 2006
به آنانکه آرزوی مرگم را دارند و فکر می کنند با مردن معتقد ، اعتقاد نیز می میرد : " کشتن ، کمترین جنایت شما در حق من است . شما چیزی را از من ستاندید که توان باز پس گرفتنش را ندارم . حتی اندکی از آن را . شما آرزوهای جوانی ام را سر زدید و آری همبازی روزگار کودکی ام را ، اندیشه شادم را ... اینک به یادش گلدسته ای اینجا می گذارم و برای شما نفرینی را ... آن را در دست دارم تا سمبل نفرین جاودانه ام بر شما باد زیرا شما از گستره جاودانگی ام کاستید ، همچو آوایی که در تاریکی شبی سرد از هم بگسلد و نگذاشتید جز یک نگاه به ابدیت بنگرم چرا که به طرفة العینی از من بر باد رفت ، شما آمدید و شبهای آسوده ام از شما اضطراب و تشویش شد ، آه آن فرزانگی شادمان به کجا گریخته که به من می گفت : روزها باید همه در نگاهم مقدس باشند؟ روزگاری سوگند خوردم که از دلواپسی روی بگردانم اما شما همه چیز را به چرک آگین دملها بدل کردید ، دردا آن سوگند پاک و راستینم به کجا گریخته است ؟ هرگاه پاکسوزترین چیزم را برای جانفشانی پیشکش می کردم دیانتتان به سوزاندن چربناکترین قربانیها می پرداخت تا از چربی اش دود پلشتی برخیزد و آن مقدس ترین را آلوده سازد ... در شگفتم که چگونه این دردها را تاب آورده ام و بر این زخمها بردبار بوده ام و روانم چگونه دیگر بار از چنین گورهایی برخاسته است ؟ آری در من چیزی است که تیر در او کارگر نیست و کسی نمی تواند به گورش بسپارد زیرا از بیم آن تخته سنگها از جای می روند و در هم می شکنند و آن خواست من است . اراده ، سالها را خاموش پشت سر می نهد و دگرگونی نمی پذیرد . ای اراده من تو هنوز ویرانگر همه گورهایی ، درود بر تو باد که تا گورها هستند رستاخیزی هم هست ... " چنین گفتند زردتشت و پیام
Comments:
Post a Comment
|